۱۳۸۸/۰۷/۰۶

تولدتان مبارک آقای پرزیدنت!


"این یکی از مشکلات همه ماست که در مقابل یک پدیده واقعا شگفت آوری قرار داریم که می تواند به دوربین نگاه کند، به چشم های شما مردم نگاه کند و به سفید بگوید سیاه و اصلا تعجب هم نکند و خیلی با قدرت هم این قضیه را بگوید. هزار را بگوید دوهزار. دو ضرب در دو را بگوید اصلا چهار نمی شود، می شود ده! آنقدر با اطمینان خاطر این حرف ها را بگوید که جامعه را تحت تاثیر قرار دهد. دلیلی که این حرفها را می گویم واقعا به دلیل احساس خطری هست که برای جامعه می کنم. هیچ چیز بدتر از این نیست که یک حکومت به مردم دروغ بگوید و ما متاسفانه با این پدیده روبرو هستیم."

از مناظره میرحسین*



فردا ، هفتم مهر ماه، روز تولد پرزیدنت موسویست. ما ایرانی ها عادت نداریم روز تولد رییس جمهورمان یادمان باشد. اما تو برای ما یادآور خاطره های تلخ شیرینی هستی که بوی آتش دود و رنگ سرخ و سبز و صدای جیغ و تیر و تفنگ می دهد .تو تنها رییس جمهوری هستی ما در خانه دلمان حکم تنفیذش را داده ایم .تولدت مبارک متولد ماه مهر !


* بخشی از مناظره پرزیدن موسوی با احمدی نژاد است که این روز ها در بالاترین شر شده بود . متاسفانه دسترسی به آدرس اصلی ممکن نشد.


تحصیح و توجه :

بیانیه رئیس جمهور موسوی : تولد اینجانب نه هفتم مهر كه روز آشنایی با شماست. حتی اگر روز هفتم مهر به دنیا آمده بودم نیز جا نداشت حركت شما به كیش شخصیت آلوده شود. امیدوارم این كلمات مرا صمیمانه و از سر نگرانی و نه یک شكسته‌ نفسی بی‌حقیقت و تعارف‌ گونه تلقی كنید .

۱۳۸۸/۰۷/۰۱

خورده جنایت های زناشوهری 2

آقای شین مثل یک نریانی قوی به زندگی اشتها داشت. به زندگی و زن .از بدنش بوی مرد شهوت آمیزی می آمد که ناخود آگاه هر زنی را جذب می کرد.
خانم شین زن قلمی بلغمی مزاجی بود ، خوش قد و قیافه.خانه داریش حرف نداشت . کار و اطوارش مادر شوهر پسند بود.
کس و کارشان مانده بودند که زن وشوهر چه مرگشان است که سازگاریشان نمی شود. کم و کسر که نداشتند. اما هیچ کدام لام تا کام باز نمی کردند.
خانم شین در توهم رقیب خیالی ، مواظب آمد و شد شوهره بود . قایمکی جیب و کیف و کمدش را را کند و کاو می کرد.آه های بلند می کشید و فکر می کرد از شوهر شانس نیاورده .
هیچکس از اتاق خواب خبر نداشت. همان یک باری که دوران نامزدی دست داده بود که با هم خلوت کنند ، خانم شین نامزدش را پس زده بود. آقای شین گذاشته بود به حساب شرم و ناز و بازار گرمی. اما بعد که به عیب و علت زنش پی برد بی رو دربایستی بهش گفت «آدم به سردی تو نوبره »
همین که دست آقای شین به گل و گردن خانم میرسید ، زنه بنا می کرد به نه و نو آوردن : «ول کن تو رو خدا.... تو هم وقت گیر اوردی ها ...آخ غذام سوخت ...» تو اتاق خواب اصرار داشت که «اون چراغو خاموش کن » زود از هم سوا می شدند و پشتشان را می کردند به هم . خانم شین فکر می کرد زندگی مشترک این چیز ها را هم دارد که آدم ناگزیر باید تحمل کند. آقای شین در سهم خودش از تخت رویایی هم آغوشی با زنان پر حرارتی را می دید که از سر کولش بالا می رفتند .
آقای شین کم کم یاد گرفت بیرون خانه تفریح کند ، توی خانه غذا بخورد . به همکاراش می گفت :« زن ها دو دسته اند . یا کلفتن یا ج...»

۱۳۸۸/۰۶/۲۵

دنیایی که هر جا میری صدای رادیوش میاد!

من آدم مهاجرت نیستم . ریشه ام تو هیچ خاک دیگه ای دووم نمیاره. شکر فارسی ته خونم لرد بسته. برای آدمی مثل من قبلن زندگی راحت تر بود . قبلن که می گم یعنی همین دو ماه پیش ، قبل از انتخابات.
با خودم می گفتم من دنیایی خودم رو تو چهار دیواری خونه ی خودم می سازم. دنیایی که توش از فکر های متحجر و گشت های ارشاد و سخنرانی های خفت آور رییس جمهور و مرگ بر ها خبری نبود .دنیایی که توش به خاطر چاک مانتوم تحقیر نمی شدم.دنیای که توش فکر کردن و رشد کردن جرم نبود. دنیایی که آزاد بودم هر چی می خوام بپوشم ، بخورم ، ببینم ، بشنوم ....دنیای که توش حق داشتم زیبا باشم ، به هر کی دلم خواست دل بدم ...به هر کی دلم خواست تن ببازم ... دنیایی بزرگی بود که به چهار دیواری خونه من محدود می شد.

انتخابات برای محتضری مثل کشور من مثل یک امید به زندگی دوباره بود . کی می دونه تو این دو ماه صبح های ما چطوری شب شد. چقدر دویدیم؟ از چند وعده غذا درز گرفتیم ؟شب پیش از انتخابات ایمان داشتم که میشه پنجره های چهار دیواریم رو باز بذارم...

یادته چقدر گریه کردم ؟ سی خرداد یادته؟ تصمیم داشتم برم یک کاری کنم که یکی باتومی حواله ام کنه که دیگه چشمم این دنیا رو نبینه. التماس می کردی که نرم. تنها نرم. دستم رو گرفته بودی که « آیه ببین این واقعیه .. گرمایی این دست حقیقت داره ...زندگی اینجاست »

این روز ها برگشتم به چهار دیواری خونه خودم. در ها رو بستم و پنجره ها رو چفت کرده ام. اما نمی دونم این هوای مسموم از کجا می یاد ؟ اغتشاشگر .. رمز کودتا ... کودتای مخملی ...سران اغفالگر ... جریان برنداز ... تجاوز ... این کلمات توی خواب هم راحتم نمی گذاره. حالا هی کانال های تلوزیون رو عوض کن باز یه جایی چشمت می افته به زندانی های تکیده که به گه خوردن افتادن ... هی صحفه سیاسی روزنامه رو نخونده ورق بزن باز چشمت می افته به سخنان گوهربار سگ های شکاری ... چشمات رو ببند می تونی تصویر جون دادن ندا رو دلیت کنی ؟
تو چار دیواری خودم ،چشمام رو ببندم ، گوش هام رو بگیرم ، بازم صدا میاد...

خسته شدم از دنیای که هر جا میری صدای رادیوش میاد !

۱۳۸۸/۰۶/۱۹

چگونه می توان یک داف را از کنار خیابان بلند کرد!

«خانم من دلم پیش دلته ، تو کجا منزلته ؟»

با تو قهر کرده ام و تو افتاده ای به ناز کشی و منت کشی و خوب می دانی هیچ فایده نمی کند . از اس ام اس های عاشقانه هم مایوس شده ای و شروع کرده ای به فرستادن متلک ! این ها را نمی شود بی محل کرد . به سومی و چهارمی نرسیده قهقه می زنم . برایت می فرستم که « خیلی دیوونه ای » که « خیلی خری !» برایم می فرستی که « قابل نداشت ...راستی می دونی فلسفه متلک چیه ؟»

« خانم یه تیر بزنم به قلبت ، تا صبح قیامت از تو بغلم پا نشی ؟»

دوست پزشکم تعریف می کرد که « تو دوران دانشجویی یک شب که حسابی خورد و خمیر و خسته از شیفت بر می گشتم ، دیدم تو خیابون یه داف حسابی وایساده و ملت حسابی میخش شدن . ماشین پشت ماشین بود که برا خانوم ترمز می کرد و خانوم یه نیم نگاه هم بهشون نمی کرد . دلم حسابی براش شنگیده بود . اما وقتی به قیافه خسته و ریش یک روزه و جیب خالی و پای پیاده ام نگاه می کردم ، خودم خجالت می کشیدم . بلاخره دلمو به دریا زدم و رفتم جلو که " خانم بپر رو کولم، برسونمتون" دختر خانم با چشم گشاد و دهن باز نگام کرد " ببین خانم ، من ماشین ندارم .اما کولی خوب می دم. حالا شما بپر بالا برسونمتون ! " دختره چند لحظه ماتش برد و بعد زد زیر خنده.دوتای کنار خیابون مثل دیوونه ها غش و ریسه می رفتیم .»

فلسفه متلک شکستن مقاومت است .کسی که لبخند می زند ، دیوار مقاومتش ترک برداشته . نمی شود در آن واحد هم خندید و هم اخم کرد . خنده نماد رضایت است . نمی شود هم راضی بود هم جواب سر بالا و درشت داد .دختری که به متلک خندید دری را برای پیشنهاد بعدی باز کرده ... این است فلسفه متلک*!

*البته متلک انواع مختلفی دارد که می شود در موردش بحث کرد . منظور در این پست نوعی از متلک است که به قصد دلبری گفته می شود.

۱۳۸۸/۰۶/۱۳

پاشنه اشیل زیر تاب یک سانت بالای ناف !

تقدیم می شود به کیوان سی و پنج درجه به خاطر این پستش :


17.Apr.2009

دخترجان، عزیز دلم، یا اون تاپِ یک-سانت-شکم-معلوم رو نکن تنت، یا اگه پوشیدی‌ش، تمام طول مهمونی در حال پایین کشیدن تاپه و بالا کشیدن شلواره نباش، نمیرسن به هم، به خدا نمی‌رسن. یه لباسی تنت کن که بلد باشی‌ش.


بد شانسی پشت بدشانسی! بعد از سه روز زجر کشیدن و تشخیص اشتباه چند بیمارستان اسم و رسم دار ، آپاندیسم ترکید ! بدتر از همه اینها اینکه درست وسط عمل به هوش آمدم . جیغ های که کشیدم برای همیشه جز کابوس هام شد.چند روز بعد که از بیمارستان مرخص شدم ، تو دلم بندری می رقصیدند ! من مرگ را جواب کرده بودم. این بزرگترین کار زندگیم بود ! عوارض عمل چیز بسیار دوری بود که به ذهنم نمی رسید.

اما چند ماه بعد ، یک روز عصر وسط رقص عوارض عمل آمد و یقه ام را گرفت ! « آخی طفلک ! این جای عملته ؟ میذاری ببینمش ! ...» بدنم یخ کرد. عوارض عمل خط سفیدی بود به قاعده دو بند انگشت سمت راست شکمم . جای بخیه ها شد پاشنه آشیل تن من .دیگر تاب بالای ناف و بلوز کوتاه نمی پوشیدم.به نظرم تمام آدم های دنیا معطل بودند تا لباس من بجهد بالا و همه با هم بخواهند جای عمل را دید بزنند. کم کم که خط سفید محوتر می شد به بودنش عادت کردم.زشت نبود اما عادی هم نبود.این اواخر دوباره شروع کردم به پوشیدن تاب و بلوز های کوتاه. اما گاهی به خودم می آیم که دارم تابه را پایین می کشم یا شلواره را بالا.

حالا کیوان جان ! دفعه دیگر که شاهد همچین صحنه ای بودی ، دقت کن ! شاید آن دختر هم مثل من خط سفید کجی داشته باشد روی شکمش ، مثل پاشنه آشیل .