۱۳۸۹/۰۱/۰۴

بچه های که خودم نزاییدم!

بابا هیچ خوش نداشت حیوان توی خانه بیاوریم.اگر ماهی یا جوجه می خواستیم غیظمان می کرد .از یک هفته پیش از عید زجه مویه می کردیم که اجازه خرید ماهی را بدهد. قایمکی ماهی قرمز ها را میخریدم و اولش هم جلوی چشم بابا آفتابی نمی شدیم. وقتی هم که میدید سرش را از روی سعدی یا شمسش بلند می کرد ، صدای مرضیه یا دلکشش را کم می کرد و موعظه مان می کرد.که حیوان گناه دارد ... که توی این خانه اگر بمیرد آهش شما را میگیرد ... که خوب است کسی شما را بچلاند و خفه کند ... که ببین این ماهی هر بار که دهان باز می کند دارد شما ها را نفرین می کند. باز و بسته شدن دهان ماهی را می دیدیم و عذاب وجدان می آمد سراغمان .اما دو دقیقه بعد یادمان می رفت ...سابقه خوبی نداشتیم.یک بار آبجی بزرگه آب جوش سماور را ریخت توی تنگ ماهی ! در کسری از ثانیه کباب و نیم پز شدند و آمدند روی آب. خودم هم یک بار تو 8 سالگی عامدانه و آگاهانه جفت پا پریدم روی جوجه چند روزه و له اش کردم ! (خودتان را خسته نکنید ، هنوز هم پشیمان نیستم ) یک بار 20 بار مارمولکی را دار زدیم نمرد! پدسسگ! یک بار هم آبدزکی جستیم و زنده زنده سوزاندیم تا هر چی دزدیده پس بدهد ! پس نداد جونمرگ! موزاییک ها هم سیاه شد .اینطور شد که من حتی یک روز هم حیوان خانگی – سگی ، گربه ای ، جوجه ای ، گنگیشکی اصلن به درک حتی سوسک! – نداشتم.

تا اینکه دلم لاکپشت خواست. هی لاکپشت های بانمک و بازیگوشی را متصور می شدم که توی آب شیرجه می زدند و از دستم غذا می قاپیدند !!! سربند سابقه سیاهم خودم جرات خریدن لاکپشت پیدا نمی کردم.همین آقای الف مایه خیر شد؛ دو تا لاکپشت سنگاپوری بهم هدیه داد.همان ابتدای ورود به خانه تعهد دارم که این "جانور ها " از محفظه شان بیرون نمی پرند. کسی قرار نیست بیماری پوستی بگیرد و از همه مهم تر این جانور ها نمی میرند !!!!دو صباح نگذشته بود که شصتم خبر دار شد این قضیه حیوان خانگی به آن بانمکی که فکر می کردم نیست.قدرت خدا!! این لاکپشت ها شباهت بی نظیری به آقا دایی هایشان سوسمار ها و مار ها دارند ؛ ترسناک و زشتند.خنگ و کندند. بد اخلاق و عبوسند و یک چنگال های دارند که خدا را شاکرم قرار نیست با اینها توی لانه شان تنها بمانم.

دروغ چرا ؟! الان قدر پدر و مادرم را بهتر می فهمم . الان که دارم به ساز این دو تا جانور می رقصم. تازه از نگاهشان پیداست دو قورت و نیمشان هم باقیست! مثل یک کلفت بهم نگاه می کنند.تر و خشکشان می کنم و دریغ از یک نگاه مهربان . حواسم هست شلمان میگوی نمکی دوست دارد ، بامزي دل و جگر مرغ .هر دو عاشق کرم خونی اند. باید مواظبشان بود که آفتاب بگیرند که لاکشان نرم نشود.گیره می زنم به دماغم لجنشان را میشورم لاکشان را با نمک میسابم که انگل نگیرند. همین دیروز این شلمان بی پدر زده صورت بامزي را چنگ انداخته.پدر که بالای سرشان نیست .خودم دست تنهام. یک وسواس خرکی هم گرفته ام که نبینید! پوست دستم پکید. بس که شستم و باز هم وقت غذا خوردن عق ام میشیند. شما تا خودت بچه دار نشوی نمی فهمی من چه می گویم.بچه داری هم همین هاست دیگر .از من می شنوید : اگر به وقتش همه بچه های ایرانی جک و جانور خانگی داشته باشند جمعیت ایران نصف می شود . والله!





۱۳۸۸/۱۲/۲۵

آشتی ؟؟

بعد اولین معا.شقه مان ، خسته ، خودم را توی بغلت جا کرده بودم. جای توی بوی تنت گم شده بودم . حالم خوش بود .چیز نمی خواستم . ذهنم خالی بود.دنیا و مافیها به هیچ جایم نبود . حتی انگشت های تو را هم حس نمی کردم. دلم می خواست این لحظات کش بیایید و تا آخر دنیا ادامه پیدا کند. وسط همین حال خوش بودم که یک آن چیزی از ذهنم گذشت. هوشیار شدم.چشم های تو چقدر آشناست ؟ همین چشم های گرم خیس؟ من این چشمها را کجا دیدم ؟ بعد قیافه مریم آمد جلو چشم هام .قیافه سبزه و شیرین مریم...ای وای مریم !!!

زائل شدن عقل مثل پوسیدگی دندان است یواش یواش و گاماس گاماس اتفاق می افتد. مریم محبت بی حد و حصری به من داشت. بی حساب و کتاب . بچه بود.رفتارش به دلم نمی نشست. مریم بر عکس سایه من شده بود .با سماجت مخصوص دختر بچه های دبیرستانی پا پیچم می شد. انقدر آمد و رفت که مرا از رو برد ! ناچار به دوستیش تن دادم.سالی که من دانشگاه قبول شدم ، مریم افسرده شد.کم کم رفتار هایش عوض شد.باید ویرگول ها و نقطه ها را حفظ می کرد که درس خواندن به دلش بچسبد. دو ساعت می رفت توی حمام ؛ سدر میمالدی کف سرش .سدر را آب میکشید تخم مرغ میزد ، آن یکی را می شست ، گل سر شور میزد ، آب میکشید ، کوفت می مالید ....یک بار هم زنگ زد که فرار کرده .وقتی توی پارک جستمش داشتند بلندش می کردند.تاکسی گرفتم و پرتش کردم توی بغل ننه ی عقده ایش که روانش را به فا.ک بدهد .از همان روز ها دلم ازش سرد شد. مایه دردسر بود. حواسم جای دیگری پرت شد.درست همان لحظه که بهم نیاز داشت ، ولش کردم. ... دوباره که سراغش را گرفتم دو سالی می گذشت. از آن موجود سابق اثری نبود. کارم شد دست پشت دست کوبیدن و لب گزیدن.شوهرش داده بودند و مردک سبیل کلفت مادامی که مریم سر موقع خودش را میرساند زیر لحاف زناشویی ، وضعیت زنش به تخمش نبود .دوره افتاد توی مطب روانپزشک ها .یک هفته اینجا بستری بود ، ده روز آنجا .بعد هم که زنجیره خودکشی های نافرجامش شروع شد...


توی بغلت بودم ، وسط همان حال خوش که یاد مریم آمد سراغم . یاد چشم های مریم. نفس کشیدن فراموشم شد. زدم زیر گریه و به هق هق افتادم. ترسیدی و هول کردی « جانم !؟ چی شدی ؟ چکارت کردم ؟»


حالا عزیزم! اگر می بینی سر می سپارم به التماس هایت ، به مهلت خواستن های یک هفته و ده روزت ، اگر توی چشم های گرمت نگاه می کنم و به «آشتی ؟ آشتی ؟» گفتنت لبخند می زنم، از آسوده دلی نیست. نه به خاطر آن محبت شش دانگیست که می دانم بهم داری ،نه به خیالم هست که یک هفته و ده روزه ازم خوشبخت ترین زن دنیا را میسازی .نه جانم ! من با دلم تسویه حساب می کنم .من با خودم اتمام حجت می کنم. منی که تجربه ای مثل مریم را از سر گذرانده ام در ول کردن ها آدم ها و "برو به جهنم !" گفتن ها دست و دلم میلرزد. از اینها گذشته ؛ زنی که به دقت حافظه اش در یاد آوری بو ها و مز ها ، گرمی آغوش و تن صدا ایمان دارد ، قساوت مخصوص زنان بی تجربه را از دست می دهد .می ترسم وقتی ، بی وقتی توی آغوش دیگری با یاد چشم های گرم تو از عرش سقوط کنم.می ترسم روزی دلم یقه ام را بگیرد که چرا نگفتی : باشه ، آشتی ! آشتی !

۱۳۸۸/۱۲/۱۳

شوهرم رفته دوست دختر بازی !

امروز خروسخون شال کلاه کردم همراه بلوندی ، همين همسايه مجازيم ، زدیم به کوه. از دل سیاه شیطون پا به میدون درکه نگذاشته یه سیل و بارونی راه افتاد که نگو . گفتیم تا کی چشمون به آسمون باشه ؟! گاسم بند نیاد ! این بود که با دل خجسته ، بی که یه نصف چتر همراهمون باشه راه افتادیم بالا .بد نبینید ! دو پیچ بالا تر آب بود که از هفت بندمون می چکید ! حالا باز خدا پدر این محصولات oriflame رو بیامرزه که هیچ اثری از آرایش رو صورتم باقی نمونده بود . نه سیاه شدن زیر چشمی ، نه ماسیدگی سرخاب سفیدابی . هیچی ، طیب و طاهر !
لرزون لرزون و خندون خندون خودمون رو زور چپون کردیم تو کافه گرمی و دو استکان چایی و یک پر خرما و املتی ...




آ
یا کسی هست که معنایی "جاست فرند " را به این ملت بیاموزد ؟

گفتم براتون که تا نه بدترمون آب چکون بود ؟ این بود که من تو همون یه تیکه خاک وطن اسلامی یک کشف حجاب ملویی کردم و شروع کردیم جلو بخاری به خشک کردن خودمون. تو همون حیص و بیص یه عاقله زن 50 ساله ای اونجا بود که هم صحبت ما شد.یعنی در اومد :
- می خوایی با همین روسری خیس بری ؟؟؟ واااااااااااااییییییییییییی !!! نکنی !!! میچایی !
دردسرت ندم خواهر/برادر !زنه همین که بلوندی به هوای دست به آب رفت بیرون لبخند شیرینی تحویل داد :
زنه : نامزدید ؟؟؟
من :هاااااا!! نه ! دوستیم !
زنه : خوبه ! می خواید ازدواج کنید !
من : نه خانوم دوستیم ! دوست معمولی.
زنه : پسر خوبیه ها!!!!!
من : آره خیلی خوبه !
زنه : چی از این بهتر ! من حواسم بهتون بود ! دیدم چقد هواتو داره . همین خوبه دیگه !
من : آره خیلی مهربونه .آخه ما با هم فقط دوستیم .
زنه : قیافه اشم دلپسنده و شیرینه ! ازدواج کنید برین سر خونه زندگیتون .
من : آخه ... دوست اونجوری نیستم .... دوستیم فقط دیگه !
زنه : تا کی می خواید هی بالا پایین کنید ؟؟
من :!!!
زنه : پسره خوبه ! من تجربه دارم که اینو بهت میگم .چی بهتر از این !

من: آها !! باشه خانوم !



شوهرم رفته دوست دختر بازی !

زن عاقله با تجربه سرد و گرم کشیده بعد از بسیار اصرار و ابرام بر ازدواج و اینکه زودتر بلوندی رو تور کنم (کوفت ! کی گفت تو بخندی ! ) ، در اومد که :
(حرکت آرام دوربین از شعله های بخاری به سمت زن عاقله . کلوز آپ از صورت زن عاقله !)
زن عاقله : همین دختران که راه می افتن تو کوه و کمر شوهرهای مردم رو قر می زنن . همین من ! سر سیاه زمستون ! آسمون گرومپیده ! با این زانوی آرتوروزی کشیدم بالا دوست دختر شوهرم رو ببینم !
من :!!!!!!!! ههیییییییییییییییییییییییییین !
زنه عاقله : آره جوونم . مردک 60 ساله شه افتاده به دوست دختر بازی ! صبحی به من میگه میخوای بخواه می خوای نخواه ! میگه کجاش عیبه ! ویکتورایا مگه نیست !!!! گفتم بیام ببینم دوست دخترش کیه ! دیگه پاهام بیشتر نکشید برم بالا . منو گذشت خودش رفت ! .... چکار کنم سر پیری .... طلاق بگیرم ؟!!!!!!



من شوکه و کبود شده بودم که بلوندی بسان فرشته ای در قاب در ظاهر شد و خداحافظی گرمی کردیم و رفتیم و یک کافه پایین تر ، نفسم سر جا آمد که توانستم قضییه را براش واگو کنم !!!