چند ماه است که مدام دارم فکر می کنم که چطور برایتان آسمون
و ریسمان ببافم که علت غیبت کبرایم چه بوده؟
که در نیایید بگویید:« دختر ! ننه ت خوب ! بابات خوب! رفتی
و نگفتی خر خوانندگانت به چند من؟! انقدر شوهری و ندید پدید بودی تو؟!»
گفتم بیایم صغرا کبرا بچینم . بهانه ای بجورم، آبروداری کنم
. نشد. دروغم نیامد.باید بگویمتان که حالم خوب بود و کیفم کوک. و از من می شنوید
اگر روزی روزگاری دوست جان جانی و رفیق گرمابه و گلستانتان احوال پرستان نشد و
خبری ازش نشد، بد به دلتان راه ندهید که آدم های امروزه روز حالشان که خوش باشد سراغتان را نمی گیرند. والله!
برگشتم چون حرف داشتم. دلم برای تک تک تان غنج رفته بود. اما از آنجا که
جنگ اول به از صلح آخر است، گفتم که همین اول سنگ مان را با هم وا بکنیم و قرار
مدارمان را بگذاریم. آقاجان! بی حرف و گفت من تغییر کرده ام. کسی که الان اینجا می
نویسد تومنی سه زار با آن که قبل می نوشت توفیر دارد.
حالا زنی متأهل ام که خوب می داند رابطه زنا- شوهری مثل راه
رفتن روی لبه تیغ است آن هم با چشمان کاملن بسته!
حالا زنی خانه دارم که گاهی شب آخرین چیزی که به ذهن اش می
رسد لکه های چربی ماسیده بر بشقاب ها، لباس های چرک توی سبد و شام فرداست.
حالا زنی شاغل ام که گاهی صبح اولین چیزی که به فکرم می رسد
خستگی است از ازدحام اتوبوس و کل کل با همکار و رئیس و بده بستان با ارباب رجوع.
بگویمتان که فردا روز طلبکار نباشید که قبلن اله بودی، الان
بله شدی! چنان بودی ، چنین شدی!
بله! بگویمتان که من دیگه اون آدم قبلی نیستم.