۱۳۸۹/۰۷/۰۸

شب جمعه ايراني ، وسط هفته فرنگي !

پشت بند عقدم مادر الف پايش را كرد توي يه كفش كه الا و بالله بايد بيايي خونه ما شب بماني . من هي با چشم گرد وعده امروز را به فردا دادم. به نظرم يه پاي قضيه مي لنگيد . راستش مادر شوهرم چنان زن سنتيست ، چنان از ذوق و شوقش براي قباله پيچ* و روز پاتختي برايم گفته ، كه بعيد به نظرم مي رسيد كه راضي شود ما دو تا حلالِ همسر شب را كنار هم صبح كنيم . خلاصه از مادرشوهره اصرار بود از من انكار.

خيلي نگذشت كه دستم آمدم اين همه اصرار و ابرام به خاطر حرف و حديث خاله نون و زن عمو ال .يت و صغرا و كبرا ؛ دوستان پا روضه مادر شوهره اند .به خودم گفتم بذار دل اين پيرزن شاد شود .انقدر عروس كرمكي نباش!

اين بود كه شب جمعه اي - همين وقت ها بود - چسان فيسان كردم رفتم خانه مادر شوهره . دروغ چرا از تصور شب جمعه ايراني كه قرار بود بگذرد همچين قندكي هم توي دلم آب مي شد . درد سرتان ندهم؛ وقت خواب به بونه لنز و مناسك قبل از خواب رفتم دستشويي .وقتي بر گشتم ديدم رختخواب الف را پهن كرده اند اين سوك اتاق ...مال من را آن سوك ، در اتاق هم چار طاق باز !!! انقدر بينمان فاصله بود كه مي شد از راه دور براي هم باي باي كنيم ! خون خونم را مي خورد مابينش خنده ام هم گرفته بود .

حالا شما تصور نكن ما سر بي همسر زمين گذاشتيم .اما اينجوري بود كه نشستيم دو دو تا چار تا كرديم و عطاي شب جمعه ايراني را به لقايش بخشيديم. گفتيم مثل دوره پارتنري وسط هفته ها مثلن مي رويم خانه خودمان .اره و تيشه و بيل كلنگ عمله بنا و نقاش و كابينت كار را مي زنيم كنار .يه كف دست جا براي خودمان جور مي كنيم .هي به خودمان يادآور شديم بعضي ها همين را هم ندارند .اينجوري خودمان را مثلن دلداري داديم.

از قضا اين هفته وعده خارجكي داشتيم . روز بد نبينيد ! چشممان هنوز به دور و برمان آشنا نشده بود كه كليد توي قفل چرخيد و پدر شوهره و مادر شوهره نفس زنان ! بي زنگ و تقه در و يالله وارد شدند . خدا رحم كرد در موقعيت سوق الجيشي خاصي نبوديم !

درست كه ما خودمان را از تك و تا نينداختيم اما چنان ذوق مرگ شديم كه فيلمان حالا حالا ها احوال هندوستان را نپرسد ! حالا هي توي تقويم علامت مي زنم روزي را كه بروم دست يك قفلساز را بگيرم بدهم قفل ها را عوض كند. اوضاع ما را مي بينيد ؟

*من هم كه اسمش را شنيدم همين قدر چشمم گرد شد .گويا اسم همان دستك و دمبكي است كه شب ز.فاف براي عروس و داماد مي چينند.از خباثت نيست ها .اما خنده ام مي گيرد از اين امامزاده اي كه قرار نيست شفا بدهد !

۳۳ نظر:

bashar گفت...

اول اینکه عقد و اینات مبارک/
دوم اینکه بیا منو جمع کن!عجب مادر شوهری داری تو!
خوار شوهرات جالبترن حتمن

پارسا گفت...

حالا میفهمم چرا میشینی برای خودت سودای ساختن سقفی برای ع.شق.بازی دیگران در سر میپرورانی!

آيه به bashar گفت...

آدم قراره يه وجب جا بخوابه .منصفانه قضاوت كنم خواهر شوهر هاي بي آزار و سر به توي دارم.

شبنم گفت...

به به بادا بادا مبارک بادا.
باید خودت و میزدی به پررویی و درو میبستید و .....

آيه به شبنم گفت...

اتفاقن در رو هم بستم . اما خيلي گرم بود بعدش پشيمون شدم .
نه نگران نباش انقد رو پر رو هستم :دي

سارا گفت...

از شما با همچین تفکری بعیده عروس اینجور خونواده ای شدین! آدمها رو نمیشه از خونوادشون جدا کرد مطمئن باش تأثیرات این سنتی بودن رو شوهرت هم هست. خدا به دادت برسه.

سارا گفت...

از شما با همچین تفکری بعیده عروس اینجور خونواده ای شدین! آدمها رو نمیشه از خونوادشون جدا کرد مطمئن باش تأثیرات این سنتی بودن رو شوهرت هم هست. خدا به دادت برسه.

آيه به سارا گفت...

والله دروغ چرا من تا بعد از ازدواجم به عمق فاجعه پي نبرده بودم !
(:دي ببخشيد عزيزم ! اما خب بارها اين رو به خودت گفتم )
آدما از خانواده هاشون تاثير مي گيرن. اين قابل انكاره.تاثير شيوه برخورد و تربيت مخصوصن تو دوران كودكي نمي شه انكار كرد.
اما با اين همه الف خيلي خود ساخته است. خيلي با خانواده اش به لحاظ تفكري فرق داره . و خانواده اش هم به اين خاطر خيلي ناراحتن واز دستش شاكين .و نمي دونن چه كار ناصوابي انجام دادن كه پسرشون ناخلف از آب در اومده !!! :دي
خدا رو شكر تا اين لحظه در مورد مسائل سنتي با هم مشكل دار نشديم .

سارا گفت...

چه دلی داری تو دختر انتخاب سختی کردی! ببخشید ولی من و شما تا حالا با هم صحبت نکردیم. امیدوارم زندگیت خوب پیش بره.

سارا گفت...

چه دلی داری تو دختر انتخاب سختی کردی! ببخشید ولی من و شما تا حالا با هم صحبت نکردیم. امیدوارم زندگیت خوب پیش بره.

اسپریچو گفت...

آیه جونم نمی خوام توی دلتو خالی کنم، ولی این توصیفاتی که در مورد آقای الف کردی، مثل طرف هست. اون هم خود ساخته و تابو شکن هست، و از دل یه خونواده به شدت مذهبی و سنتی آذری، بی دین و امروزی و روشنفکر در اومده، و به همین دلیل من انتخابش کردم، اما بعضی وقتها، در یک بحثهای اساسی، حرفهایی می زنه که رگه های پررنگ تربیت خانوادگیش دیده می شه! بوس برات در ضمن

فرزین گفت...

آیه عزیز منظورت سوق الجیشی بود یا چیز دیگه ای که من متوجه نشدم.
در ضمن از نثرت خیلی خوشم میاد.

آيه به فرزين گفت...

بله منظور سوق الجيشي بود . مرسي بابات دقت . اصلاح شد.

ناشناس گفت...

اعطا اشتباه استفاده شده. در این جا عطا درست می باشد.

آيه به ناشناس گفت...

زندگي من پر از اين اشتباه هاي لپيه.
اصلاح شد.
ممنون بابات دقت.
تا اينجا هجده :دي

ماهی گفت...

آدم ها شبیه هم شدن یا زندگی از رو کاربن داره داستان ماها رو می نویسه؟!

مسعود گفت...

این چیزا رو تحمل کن. سخته ولی به خاطر همسر عزیزت که دوستش داری و شاید ندونی که همون خانواده سنتی چقدر براش مهمند. مطمئن باش این رو بهتر از هر کسی درک می کنه و سپاسگزارت خواهد بود.
خوشبخت باشید به هر معنایی که فکر می کنی.

ويدا گفت...

يني چي؟ آهان لابد نميدونستن كسي تو خونس كه در بزنن :/

ناشناس گفت...

کدوم اشتباه لپی؟ پست هات پر از غلط املایی هست. "قرق" را "غروق " نوشتی در دو تا پست قبلیت. این پست هم که ماشاءالله . مساله ارزش قائل شدن برای مخاطبه و داشتن سواد کلماتی که بکار می بریم.و دانستن معنی صحیح آنها.
لطفا دقت کن و درست و بجا کلمات را بکار ببر وگرنه هم بگو من همینم با همین قدر دایره واژه. و املا و دیکته ام هم به زور 10 می شود تو نیا بخوون. اون وقت ما می فهمیم با چقدر شعور طرفیم. البته که تو چنین نیستی.هستی؟

آيه به ناشناس گفت...

حالا شما چرا انقدر عصباني هستيد ؟
بله ديكته و املاي من افتضاح است . هميشه بوده. اين چند سال گذشته لاتين نوشتن هم مزيد علت شده . اما بي بهانه من هميشه املاي ضعيفي داشته ام.
اما اين دليل نمي شود شعور مخاطبم را دست كم بگيرم.هميشه پست ها را از قبل مي نويسم و املا هاي مشكوك را از فرهنگ يا همين گوگل چك مي كنم .اما گاهي مجبورم تند و تند متن را بنويسم. گاهي لغات در مي روند . گاهي انقدر از نوشتن پستي كيفورم كه غلط ها را نمي بينم.

بله حق با شماست . من در حال حاضر املاي فارسيم اينجوريست . به خدا تلاش هم مي كنم. كدام بلاگر است كه دلش از اين دست كامنت ها بخواهد ؟
اما فعلن انقدرم. شما يا ببخش يا نخوان .
خب ؟
در ضمن غروق كاملن صحيح است . شما چك كنيد . جلوي اين كلمه چند املا نوشته شده كه يكي هم اين است .

مهیب گفت...

خدا نصیب گرگ بیابون نکنه

سهراب گفت...

بر روح پر فتوحشون ...

goodbye comrade گفت...

داشتم بلاگت و می خوندم
از گودر رسیدم به بلاگت
دلم نیومد که نگم که چقدر خوب می نویسی که
که که که هیچی
کارت درسته

امیر گفت...

سلام
من شما رو نمیشناسم و اتفاقی به اینجا اومدیم!!!لازمه بگم نوشته های قشنگی داری!!
یک چیزی در نوشته های شما دیدم که مجبور شدم این کامنت رو بذارم!!
من سال پیش همین موقع عقد کردم برخلاف مادر شوهر شما مادرم منو و زنم رو به زور جایی میفرستاد که تنها باشیم و همیشه سعی میکرد ما رو در موقعیتی قرار بده که بیشتر با هم باشیم!!! از طرفی احترامی به این دختر میذاشت که وصف نشدنی بود!!
اما الان در سالگرد ازدواجم دارم طلاق میگیرم!!! فکر میکنی چرا؟
چون دختره تمام زندگی داخل رختخوابش رو برای مادر و خواهر و پدرش تعریف میکنه!! پدرش هم به من میگه تو اینقدر بچه ننه هستی که شب اگه تو رختخواب غلت بزنی فردا مامانت خبردار میشه!!!
لازم به ذکره که من 29 سالمه و 10 ساله که دارم مستقل زندگی میکنم و خرجم از خانواده ام جدا هست!!!
هدف از تعریف این داستان این بود که بگم شما دخترها نمیتونین درک کنین که یک مادر چقدر پسرش رو میتونه دوست داشته باشه و دلتون میخواد اون پسر غلام زرخرید شما باشه!!! به نامزدم این حرف رو میزنم اما چون درک و شعور نداره قبول نمیکنه ولی به شما دارم میگم که زندگیت رو خراب نکنی!!!

آيه به امير گفت...

اول اينكه خدا كنه شما دو تا بتونيد دوباره با هم زندگي كنيد و مشكلاتتون رو دو تايي بي خانواده هاتون حل كنيد.
بعد هم اينكه باور كنيد من مي فهمم مادرشوهرم چقدر چقدر همسرم رو دوست داره .انقدر كه من نمي تونم اون اندازه الف رو دوست داشته باشم يا به فكرش باشم. در اين باره هم تو همين وبلاگ نوشتم.
اما گاهي همين عشق و علاقه كار هاي دستم ميده كه به كلي انرژيم رو تخيله مي كنه. انتظار ندارم الف بره به مادرش بگه ديگه دوستم نداشته باش!! انتظار دارم الف مواظب باشه روابط مادر و فرزنديش من رو هم دچار سايش نكنه.
نمي دونم منظورم رو رسوندم يا نه ؟

تمام سعي ام هم همينه كه زندگي مشترك و روابط ما دو تا اين وسط ضربه نخوره. مرسي بابت تذكر و راهنمايي .

ZAN گفت...

منم این وزها رو پشت سر گذاشتم.چه حرصی می خوردم.اما الان که فکرش را می کنم قند توی دلم آب میشود. حوادث با مزه ای که تکرار نمی شوند.مطمئنم شما هم بعد ها به این ها فکر می کنی و می خندی

l گفت...

سلام . ممنون از بابت مطالب و پستهایی که کلی شیطنت توشون موج می زنه . جالب و راحت و قابل هضم بود . فقط من نمی دونم چند سالته اما با تمام اوصاف مه میگی حواست هست من معتقدم بیاد خیلی بیشتر خودترو برای اتفاقات سخت آماده کنی . هر اتفاقی . در کنار این شوخی ها حواست باشه . امیدوارم همیشه همینطور سرزنده باشی

معصوم گفت...

سرزنده باشی :دی دستم به اینتر خورد

معصوم گفت...

و آخرین پرسش : الف میدونه موضوعات نویسندگی تو وبلاگت رو ؟ یعنی در میون میذاریش ؟ خیلی پسرخاله شدیم . موفق باشی

آيه ‍‍به l گفت...

من سي ساله هستم.يه كم برا خودمم عجيبه ولي شناسنامه ام كه اينو ميگه :دي

حواسم هست. حواسم هست يعني موقعيت خطرناك رو درك مي كنم .نگران هم هستم . اما راستش حرص نمي خورم. نمي خوام الانم رو براي چيزي كه بعدن اتفاق مي افته خراب كنم. اما سعيم رو مي كنم كه اتفاق نيوفته .سعيم رو مي كنم.

آيه به معصوم گفت...

اينجا قبلن يه وبلاگ مخفيانه بود تا اينكه با جد و تلاش الف لو رفت. بعله اينجا رو مي خونه . با دقت هم كلي هم خواننده هاي اينجا رو دوست داره و در موردش زياد با هم حرف ميزنيم.

ناشناس گفت...

منتظر پست جدید هسم

من گفت...

خیلی با نمکی. دوستت دارم. اتفاقا مزه اش به همین یواشکی هاست. بعدها کلی براتون خاطره می شه و می خندین به این روزا