۱۳۸۸/۱۲/۲۵

آشتی ؟؟

بعد اولین معا.شقه مان ، خسته ، خودم را توی بغلت جا کرده بودم. جای توی بوی تنت گم شده بودم . حالم خوش بود .چیز نمی خواستم . ذهنم خالی بود.دنیا و مافیها به هیچ جایم نبود . حتی انگشت های تو را هم حس نمی کردم. دلم می خواست این لحظات کش بیایید و تا آخر دنیا ادامه پیدا کند. وسط همین حال خوش بودم که یک آن چیزی از ذهنم گذشت. هوشیار شدم.چشم های تو چقدر آشناست ؟ همین چشم های گرم خیس؟ من این چشمها را کجا دیدم ؟ بعد قیافه مریم آمد جلو چشم هام .قیافه سبزه و شیرین مریم...ای وای مریم !!!

زائل شدن عقل مثل پوسیدگی دندان است یواش یواش و گاماس گاماس اتفاق می افتد. مریم محبت بی حد و حصری به من داشت. بی حساب و کتاب . بچه بود.رفتارش به دلم نمی نشست. مریم بر عکس سایه من شده بود .با سماجت مخصوص دختر بچه های دبیرستانی پا پیچم می شد. انقدر آمد و رفت که مرا از رو برد ! ناچار به دوستیش تن دادم.سالی که من دانشگاه قبول شدم ، مریم افسرده شد.کم کم رفتار هایش عوض شد.باید ویرگول ها و نقطه ها را حفظ می کرد که درس خواندن به دلش بچسبد. دو ساعت می رفت توی حمام ؛ سدر میمالدی کف سرش .سدر را آب میکشید تخم مرغ میزد ، آن یکی را می شست ، گل سر شور میزد ، آب میکشید ، کوفت می مالید ....یک بار هم زنگ زد که فرار کرده .وقتی توی پارک جستمش داشتند بلندش می کردند.تاکسی گرفتم و پرتش کردم توی بغل ننه ی عقده ایش که روانش را به فا.ک بدهد .از همان روز ها دلم ازش سرد شد. مایه دردسر بود. حواسم جای دیگری پرت شد.درست همان لحظه که بهم نیاز داشت ، ولش کردم. ... دوباره که سراغش را گرفتم دو سالی می گذشت. از آن موجود سابق اثری نبود. کارم شد دست پشت دست کوبیدن و لب گزیدن.شوهرش داده بودند و مردک سبیل کلفت مادامی که مریم سر موقع خودش را میرساند زیر لحاف زناشویی ، وضعیت زنش به تخمش نبود .دوره افتاد توی مطب روانپزشک ها .یک هفته اینجا بستری بود ، ده روز آنجا .بعد هم که زنجیره خودکشی های نافرجامش شروع شد...


توی بغلت بودم ، وسط همان حال خوش که یاد مریم آمد سراغم . یاد چشم های مریم. نفس کشیدن فراموشم شد. زدم زیر گریه و به هق هق افتادم. ترسیدی و هول کردی « جانم !؟ چی شدی ؟ چکارت کردم ؟»


حالا عزیزم! اگر می بینی سر می سپارم به التماس هایت ، به مهلت خواستن های یک هفته و ده روزت ، اگر توی چشم های گرمت نگاه می کنم و به «آشتی ؟ آشتی ؟» گفتنت لبخند می زنم، از آسوده دلی نیست. نه به خاطر آن محبت شش دانگیست که می دانم بهم داری ،نه به خیالم هست که یک هفته و ده روزه ازم خوشبخت ترین زن دنیا را میسازی .نه جانم ! من با دلم تسویه حساب می کنم .من با خودم اتمام حجت می کنم. منی که تجربه ای مثل مریم را از سر گذرانده ام در ول کردن ها آدم ها و "برو به جهنم !" گفتن ها دست و دلم میلرزد. از اینها گذشته ؛ زنی که به دقت حافظه اش در یاد آوری بو ها و مز ها ، گرمی آغوش و تن صدا ایمان دارد ، قساوت مخصوص زنان بی تجربه را از دست می دهد .می ترسم وقتی ، بی وقتی توی آغوش دیگری با یاد چشم های گرم تو از عرش سقوط کنم.می ترسم روزی دلم یقه ام را بگیرد که چرا نگفتی : باشه ، آشتی ! آشتی !